غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق


یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق


 

بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار


اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار


 

زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی


رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی


 

آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک


اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک


 

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود


دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود


 

تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری


تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری


 

پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی


تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی


 

داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن


رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون


 

تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق


منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق


 

نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه


تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه


 

عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک


گفت: جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک


 

نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش


شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش


 

و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره


پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره


 

اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم


بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم


 

ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد


روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد


 

"بـه خـدا نـمــیـری از یاد"


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, | 8:35 | نویسنده : رضوان و پريسا |

هیچوقت کسی رو پس نزن

 


 

هیـــــچوقت کســی رو پــس نــزن کــه


دوســـتــت داره ... مراقــــــبته ...


 

و نگرانــــــــــــت میشــه ...!


چـــون یــک روز بیــدار میشـــی و میبینــی ...


مـــــــــاه رو از دســــت دادی ...


 

وقتــی که داشــتی ســـــــتاره ها رو میشـــمردی.....!!!!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, | 8:33 | نویسنده : رضوان و پريسا |


 

خدای مهربانم


با تو بهترین ها را تجربه کردم


و بی تو بدترین ها را . . .


با تو شیرین ترین لحضه هایم را نقاشی کردم


بی تو تلخ ترین ها را . . .


من با تو دنیایم را زندگی کردم


و بی تو جهنم را . . .


دوستت دارم خدایا . . .


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, | 8:31 | نویسنده : رضوان و پريسا |


نمیتونم دورت کنم لحظه ای از تو رویا هام


تو مثل خالکوبی شدی تو تک تک خاطره هام


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 9 تير 1392برچسب:خالكوبي, | 8:30 | نویسنده : رضوان و پريسا |



پسر ، دختر زیبایی را دید . شیفتش شد . چند ساعتی با هم تو خیابون قدم میزدن که یهو یه بنز گرون قیمت

جلوی چاشون ترمز زد . دختره به پسره گفت : خوش گذشت ، ولی نمی تونم همیشه پیاده راه برم بای .

نشست توی ماشین ، راننده بهش گفت : خانوم ببخشید من راننده این آقا هستم لطفا پیاده شید ...


 

-------------------------------------------------------

ارسال شده توسط : Darya


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, | 8:22 | نویسنده : رضوان و پريسا |


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : شنبه 8 تير 1392برچسب:, | 8:34 | نویسنده : رضوان و پريسا |

 

       دل از سنگ بايد كه از درد عشق                ننالم  خدايا  دلم  سنگ  نيست     

      مرا عشق او چنگ اندوه ساخت                   كه جز غم در اين چنگ آهنگ نيست    

      به جز لب سرود اميدم نبود                        مرا بانگ اين چنگ خاموش كرد 

     چنان دل به آهنگ او خو گرفت                    كه آهنگ خود را فراموش كرد   

     نميدانم اين چنگي سرنوشت                        چه ميخواهد از جان فرسوده ام    

     كجا ميكشانندم اين نغمه ها                         كه يك دم نخواهند آسوده ام   

    دل از اين جهان بر گرفتم دريغ                   هنوزم به جان آتش عشق اوست   

    در اين واپسين لحظه زندگي                       هنوزم در اين سينه يك آرزوست     

    دلم كرده امشب هواي شراب                       شرابي كه از جان برآرد خروش    

    شرابي كه بينم در آن رقص مرگ                   شرابي كه هرگز نيايم به    هوش            

    مگر وارهم از غم عشق او                          مگر نشنوم بانگ اين چنگ را

   همه زندگي نغمه ماتم است                           نميخواهم اين نا خوش آهنگ را 

 

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:, | 9:7 | نویسنده : رضوان و پريسا |

داستان غم انگیز چهارم
عاشقانه…
کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم …
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم …
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو ت****** دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم …
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام …
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین …
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم …
پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو ت****** بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای تر******دن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست …
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی …
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه …


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:, | 11:26 | نویسنده : رضوان و پريسا |

 

چشمـــــــ های من و تو

بیش تر از لـــــبهایمان با یکدیگر سخن می گویند

می دانم

دلمان برای این روزها بسیار تــــــنگ خواهد شد...دلتنگی هایم با صدای تپش های

قلب تو پایان می یابند

من

خودم را

لحظاتم را

با صدای تو

كوك كرده ام

بیا

تا كوكم تمام نشده!

دوستت دارم...

    

با تو هستم در این لحظه ! با تو هستم


خیالم با خیالت گره خورده .


نفسم بی مهابا می زند . تند ، تند و تند تر


گویی سینه ام میخواهد دهان باز کند


چه لحظه زیبائیست ،


وقتی اولین سلام عاشقانه را بعد از روزها دوری به من میکنی !


وای ، چه لحظه غریبی است وقتی نگاه در نگاهت میشوم....


لحظه ای که تو را می بینم پر میشوم از تو ،


تمام غصه هایم را به دست مهربان باد می سپارم ،


و با بالهای تو تا اوج رویا سفر میکنم


در خیالم با تو اوج می گیرم به آینده به دورهای حالا.....


اما ذهنم ناگهان یاری تجسم دورتر را نمی دهد .


نمیدانم ! نمیدانم !... نگرانم


نکند......! نه !


نه سعی می کنم موج منفی ساطع نکنم .


ای عزیز تر از جانم ! در این لحظه ،


تنها اسلحه مبارزه ام با این افکار پوچ و بی اساس و بی پایان ،


ریزش ناگریز اشکهایم است .


آن چنان بغض در گلویم می شکند ،


که در سکوتی سنگین با یاد تو و فراق احتمالی ات اشک می ریزم


نمیدانم !


اما در رفتارهای مهربان تو ، خوبی موج میزند


ذهنم آکنده از مهربانی توست....

آسوده باش ....


من خوبم......       در تموز دستان تو، کاش

برف می شدم

خوشبختی یعنی:

میان زمین و آسمان،

در تو خلاصه شدن

.
.
.

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود

با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی

و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند

و…و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد

وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید

مرد دریای من

کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت

کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت.بوی رفتن می‌دهی
در را باز می‌گذارم
وقتی برو که گنجشک‌ها و ستاره‌ها
خوابندپنجره دلش ریخت
سنگ فرش، پر زخم شد
در کوچه‌های زخم‌های روشنش
قلب پاره پاره مورچه‌ای
راه می‌جست.
سراغ تو را گرفتم
خندیدند.
نمی‌دانند
روی تمام دندان‌هایشان
نام تو حک شده است
که می‌خندمخداحافظ


اما این بوسه


روزی تو را


شاعر خواهد کرد


چنان که مرا


بوسه ی سلام



 
قـلـــب عاشــــــقملحظه ها ی خوش عاشقانه ات را لحظه شماری میکند
پس عاشقانه فریاد میزنم بیا که دوریت برای من عاشق
مثل دوری یه پرستوی عاشقست……..
به صداقت چشمانم قسم عاشقانه می گویم
به پاکی قلبم قسم عاشقانه می گویم
به طراوت باران قسم عاشقانه می گویم
که عاشـــــــــقانـــــه تا ابــــــــد دوستت دارم

  از اینكه عاشق تو هستم

احساس  غرور  می كنم

و دست در دست آبی آسمان می نهم

و دریایی می شوم

به آسانی

و در تو

 شكوفا می كنم زندگی را

حالا كه

كوچه كوچه

در تو غرق شده ام

 واسه نگاه عاشقت           شمعها رو روشن میکنم

 ستاره های چشممو

پنهونی قایم میکنم

   ستاره های چشم من

دنباله نگاه توست

مبادا پیداش بکنی

که عاشق نگاه توست...

 با تو هستم!

صدای باران را می شنوی،

دانه های باران را لمس می کنی،

سرت را بالا بگیر، روح آبی ات را در فیروزه بیکران آسمان به

پرواز در بیاور...

و ترنم باران را با تمام وجود لمس کن

تا باور کنی که ...

تنها  نیستی...  

 به پاس همه بودنت دلم می خواهد

 قشنگترین جمله ها را بنویسم ...پر عشق ترین بوسه ها نثار تمامی وجود پاكت فرشته من...            دوستت دارم و این تمام من است...من این جمله را باور دارم و با همه وجودم حسش میكنم.....نمی دانم که دانست او دلیل گریه هایم را ؟ نمی دانم که حس کرد او حضورش در سکوتم را ؟

ولی می دانم که دانست ز عاشق بودنش شادم ...

وجودش ساده بوده

که من اینگونه

دل بستم
.
.
.
!
 
<-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:, | 11:31 | نویسنده : رضوان و پريسا |

داســـــــــــــتان شب عروسی.! پیشنهاد میکنم ازدستش ندین

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ………..

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

حرفهایی هست برای نگفتن

وارزش عمیق هرکس,

به اندازه ی حرفهایی است

که برای نگفتن دارد...
·  


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : شنبه 24 فروردين 1392برچسب:, | 7:34 | نویسنده : رضوان و پريسا |

 

چقدر سخته تو چشماي كسي كه تموم عشقتو ازت دزديد و به جاش يه زخو هميشگي به قلبت هديه داد زل بزني و به جاي اينكه لبريز از كينه و نفرت شي حس كني هنوزم دوسش داري...چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به ديواري تكيه بدي كه يه بارزير آوار غرورش همه وجودت له شده .چقدر سخته تو خيالت ساعت ها باهاش حرف بزني اما وقتي ديديش هيچي نتوني بگي بجز سلام...چقدر سخته وقتي پشت سرش دونه هاي اشك گونه هاتو خيس ميكنه و مجبور باشي بخندي تا نفهمه كه هنوزم دوسش داري...چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغچه ي ديگه اي ببيني و هزار بار خودتو بشكني و اونوقت زير لب بگي گل من باغچه نو مبارك..............................................................................................

چرا پنهان كنم عشق است و پيداست             در اين آشفته اندوه گناهم

تو را ميخواهم اي چشم فسون بار               كه ميسوزي نهان از دير گاهم

چه ميخواهي از اين خاموشي سرد             زبان بگشا كه ميلرزد اميدم

نگاه بيقرارم بر لب توست                     كه مي بخشي به شادي ها نويدم

 

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | 12:38 | نویسنده : رضوان و پريسا |

 ميترسم بزرگشوم نكند مهرازيادم برود،نكند دوستي فراموشم شود.ميترسم بزرگ شوم،نامهربان شوم،درگير روزگار شوم،اسير زر شوم.ميترسم بزرگ شوم يادم برود كه آسمان آبي ست.يادم برود كه شبها ستاره ها را بشمرم،يادم برود چگونه بخندم،چگونه بگريم.مي خواهم بزرگ شوم اما...اي كودكي...هميشه بامن باش.هميشه

تاديروز كساني بودند كه ميگفتند بدون تو نفس هم نخواهند كشيداما امروز در آغوش ديگري نفس نفس ميزنند

سخت است ببازي تمام احساس پاكت را و هنوز نفهميده باشي آيادوستت داشت؟

بعضي وقتا كه گريه ميكني دلت ميخواد يكي بيادومحكم بغلت كنه و آروم زير لب بگه:ديوونه چطه من باهاتم!

رفته است ومهرش از دلم نميرود  اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست

اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها

پس ديار عاشقان جاودان كجاست


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, | 11:20 | نویسنده : رضوان و پريسا |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.